نا امید بودم اما خدا بود


اتش بدون دود

 

من که از همه جا نااميد شده بودم باز خدا را صدا زدم.

 

قبل از آنکه

 

 

بخوانمش کنار من حاضر بود.

 

گفتم: خدايا! ديدي چگونه مرا غارت کردند و

 

 

گريختند. انتقام مرا از آنها بگير و کمکم کن که برخيزم.

 

 

خدا گفت: تو خود آنها را به زندگي ات فرا خواندي.

 

 

از کساني کمک

 

 

خواستي که محتاج تر از هر کسي به کمک بودند.

 

 

گفتم: مرا ببخش. من تو را فراموش کردم

 

 

و به غير تو روي آوردم و سزاوار اين تنبيه هستم.

 

 

اينک با تو پيمان مي بندم که اگر دستم را بگيري

 

 

و بلندم کني

 

 

 

هر چه گويي همان کنم. ديگر تو را فراموش نخواهم کرد.

 

 

خدا تنها کسي بود که حرف ها و سوگندهايم را باور کرد.

 

 

نمي دانم چگونه اما متوجه شدم

 

 

که دوباره مي توانم روي پاي خود بايستم

 

 

و به زودي خداي مهربان نشانم داد

 

 

که چگونه آن دشمنان گريخته مرا، تنبيه کرد.

 

گفتم: خدا جان بگو چگونه محبت تو را جبران کنم.

 

خدا گفت: هيچ، فقط عشقم را بپذير و مرا باور کن

 

و بدان بي آنکه مرا بخواني هميشه در کنار تو هستم.

 

 

گفتم: چرا اصرار داري تو را باور کنم و عشقت را بپذيرم.

 

 

گفت: اگر مرا باور کني خودت را باور مي کني

 

و اگر عشقم را بپذيري

 

 

وجودت آکنده از عشق مي شود.

 

آن وقت به آن لذت عظيمي که در جست و جوي

 

آني مي رسي و ديگر نيازي نيست

 

خود را براي ساختن کاخ رويايي به زحمت بيندازي.

 

چيزي نيست که تو نيازمند آن باشي زيرا تو و من يکي مي شويم.

 

 

بدان که من عشق مطلق، آرامش مطلق و نور مطلق هستم

 

 

و از هر چيزي بي نيازم.

 

 

اگر عشقم را بپذيري مي شوي نور،

 

 

آرامش و بي نياز از هر چيز

 

 

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در دو شنبه 13 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 16:1 توسط مژگان| |


Power By: LoxBlog.Com